جنگِ اوّل

2 ژوئیه 2010 - 2 پاسخ

هرگز فکر نمی کردند دعوای اوّل به این سَر انجام برسد.

یک روز بابا و مامان با هم دعوا کردند، تقریبن سَر ِ هیچ و پوچ؛ یعنی این طور که مامان داشت پیراهن بابا را اتو می کرد و چون تله فون زنگ زده بود و هم زمان برنج روی گاز در حال جوشیدن بود حواسش پرت شده بود و پیراهن ِ بابا که هدیه ی یک دوست ارزش مند بود کاملن غیر قابل استفاده شده بود. اتو سوراخ ِ بزرگی روی پیراهن دُرُست کرده بود.

بابا عصبانی شده بود، بیش تَر، از این حرصش می گرفت که بار ها به مامان گفته بود چند کار را با هم انجام ندهد و مامان باز هم به حَرف او بی توجّهی کرده بود و هم زمان اتو زده بود و برنج را روی گار گذاشته بود و می خواست با تله فون هم حَرف بزند. آن پیراهن ِ از بین رَفته هم، بابا را کاملن به مرز جنون رساند.

برای بار ِ اوّل با هم جَرّ و بحث شَدیدی کردند، بچّه جیغ های بدی می کشید، گریه می کرد، سرخ شده بود. آن دو تا که تا اِم روز فقط عاشقانه با هم صحبت می کردند و میان ِ شان فقط صحبتِ این بود که چه کَسی فدای آن یکی شود این دفعه حسابی گرد و خاک کردند.

بابا برای آن که کار بیش تَر از این بیخ پیدا نکُند از خانه بیرون زد. ماشین را روشن کرد و شروع کرد به ویراژ دادن، سریع تَر از همیشه راننده گی می کَرد، اصلن حواسش به آمپر ِ سرعت نبود، خیلی عصبانی بود. فکر می کرد: «من چند دفعه باید به این زنه بگم چند تا کارو با هم نکُنه؟! ئِه ئِه ئِه! پیرَن به اون خوش گِلی رو پاک سوزونده!» و اصلن حواسش نبود تا پیش از این، موقع خطاب کردن مادر یا فکر کردن به او به کم تَر از عزیزم و گُلم و عشقم و مهربانم و این جور چیز ها راضی نمی شد.

مامان خیلی گریه می کرد، تا حالا این جوری گریه نکرده بود، نَفَسش بند آمده بود، مثل بچّه ها هِق هِق می کرد. فکر می کرد: «گناه کردم چند تا کارو با هم می کُنم که بیش تَر با اون باشم؟ گناه کردم زنش شدم؟!» و او هم دقّت نمی کرد هیچ وقت حتّا در خیال هم بابا را «اون» خطاب نکرده بود.

در همین فکر ها، بابا ماشین را کوبید به یک ماشین ِ دیگر و بی هوش شد. مامان، که یک پیراهن ِ اَلیافِ مصنوعی تَنش بود، وقتی داشت قابلمه ی برنج را از روی گاز بَر می داشت زیاد به گاز نزدیک شد، شعله ی گاز زیاد بود و آتش به پیراهن ِ مامان گرفت و آن را کاملن سوزاند. مامان از تَهِ دل جیغ کشید، تمام پیراهن شعله وَر بود، بدن مامان داشت جِزغاله می شد.

راننده ی ماشینی که بابا با آن تصادف کرده بود، بابا را رساند بی مار ِ ستان، مامان را هم که جیغ هایش تا آسمان بالا می رَفت هم سایه ها رساندند بی مار ِ ستان؛ همان بی مار ِ ستانی که بابا در آن زیر عمل جرّاحی بود، عملی که ممکن بود بابا را به کُما بفرستد. قرار شد عمل های زیادی روی پوست مامان انجام شود، برای ترمیم پوستش.

یک نفر در بی مار ِ ستان نگران ِ هَر دو بود، او دوست ارزش مندی که پیراهن ِ سوخته هدیه ی او بود. بچّه -که خیلی ترسیده بود و مدّتی طول کشید تا از شوکِ جیغ های وحشت ناکِ مامان در بیاید و گریه کُند- پیش ِ هم سایه ها بود. بابا و مامان فامیل ِ دیگری نداشتند و تنها کَسی که نگران ِ شان بود، همان دوستِ ارزش مند بود.

نتیجه ی عمل های مامان تقریبن موفّقیت آمیز بود، به خوش گِلی ِ سابق نشده بود ولی از آن وضع فجیع ِ سوخته گی در آمده بود. آن یکی عمل نتیجه ی خوبی نداشت، بابا به کُما رَفت.

مامان باید پس از مرخصی از بی مار ِ ستان در خانه مطلقن استراحت می کرد. نمی توانست دوری از بابا را تحمّل کُنَد، خانه را با او دوست داشت، حس می کرد دیوار های به هم فشرده می شوند، احساس خفه گی می کرد. خیلی گریه می کرد، دیگر بند آمدن ِ نَفَسش از گریه کردن های مداوم عادی شده بود. عاقبت همین گریه ها کار دستش داد، دق کرد و مُرد.

دوست ارزش مند، بچّه را نگه داشت.

همان که بابا با ماشینش به ماشین او کوبید.

همان که هم زمان با اتو زدن ِ مامان به او تله فون زده بود.

همان که پیراهن را هدیه آورده بود.

نونِ زیر کباب

1 ژوئیه 2010 - Leave a Response

مادر ِ بچّه تو تصادفی کُشته شده بود.

جریان ِ این تصادف این جوری بود که مادر و پدر، وقتی پسر به دنیا آمد، تصمیم گرفتند بچّه را برای مراقبت به یک آشنای نزدیک که مجرّد بود و آرزوی مادر شدن داشت بسپرند و خودِ شان به یادِ اوّلین باری که تنهایی با هم مسافرت رَفته بودند و این بچّه حاصل ِ همان مسافرت بود، با همان ماشین همان جا بروند و تو همان اتاق ِ همان هتل دو – سه شب بمانند.

پدر یادش می افتاد شبی را که برای اوّلین بار، تنهایی با هم، به مسافرت رَفته بودند و تو بَر گشت مادر عصبانی بود که چرا پدر نتوانسته جلوی خودش را بگیرد. پدر هم توضیح می داد نتوانسته و: «دیگه کاری یه که شده، اگه بچّه ای دُرُست شده باشه نمی شه کُشتش، گناه داره».

تو مسافرتِ این دفعه، مادر خوش حال بود و پدر از این که اجازه نداده بود بچّه را بکُشد ذوق می کرد. به هم نگاه می کردند و از این که پدر و مادر شده بودند کلّی مغرور بودند.

به خاطر غرور بود، یا شادی ِ پدر و مادر شدن، یا خسته گی، که تو راهِ رَفتن -که این بار مادر خیلی شاد بود و بَر خلافِ دفعه ی پیش که موقع ِ بَر گشت بی صدا گریه می کرد، با پدر مشغول صحبت بود-، پدر ماشین را کوبید به کامیون ِ جلویی و سَر ِ مادر خورد به شیشه و شکست، بعد از بس خون ازش رَفت که مُرد.

پدر خیلی افسرده شد. افسرده گی کشیدش به سمت آشنایی که از بچّه مراقبت کرده بود، جای خالی مادر را حس می کرد؛ برای بچّه که خودش نگذاشته بود کُشته شود و حالا مسئولش بود. زن، قبول کرد از بچّه مراقبت کُنَد، به شرطی که پدر بهش نگاهِ چپ نکُند و این مراقبت تا زمانی باشد که پدر بتواند گلیم بچّه را از آب بکِشد بیرون. پدر قبول کرد، صبح زود که می رَفت سَر ِ کار زن می آمد و مراقب بچّه بود و شب ها که دیر وقت بَر می گشت خانه، زن می رَفت. مدّتی که پدر مراقب بچّه بود، مشکل چندانی پیش نمی آمد. چند باری هم که مشکل های کوچکی به وجود آمد تله فون چاره ی کار بود.

مادر، جوان مرگ شده بود و پدر هنوز می خواست از زنده گی لذّت ببَرد. امّا نمی شد، کارش زیاد بود، به آدم ِ مناسبش هم بَر نمی خورد. می دید زن چه قدر به بچّه خوب رسیده گی می کُنَد، انگار بچّه ی خودش، ولی یادِ شروط  زن می افتاد و منصرف می شد؛ مبادا برود و دستِ پدر توی پوستِ گردو رَوَد. از طَرَفی زن ِ آرام و تو داری بود، بَر خِلافِ آن چه قبلن بود؛ و پدر از این ویژه گی اَش خوشش می آمد. او با حیا بود، شرط اوّلش پدر را به این اطمینان رسانده بود که زنِ زنده گی ست.

پدر تصمیم گرفت با بچّه به مسافرت برود. از زن خواست با آن ها برود، چون پدر نمی تواند تنها از پس ِ بچّه بَر بیاید. زن پذیرفت، تو این مدّت دیده بود پدر نگاه بدی بهش نکرده و به قول مادر: «مَردِ چشم و دل پاکی یه».

پدر، خوش حال از این که می تواند خسته گی در کُنَد، مرخصی گرفت و اسبابِ سَفَر را مهیّا کرد و این دفعه همان جا رَفتند که با مادر برای اوّلین بار تنهایی رَفته بودند، منتها به جایی غیر از هتل رَفتند. هتل اجازه نمی داد بهِ شان، می گفت: «شُما با هم نسبت شرعی ندارین، نمی شه».

تو راهِ رَفتن، زن حس می کرد از این به بعد روز ها دلش خیلی بیش تَر برای پدر تنگ می شود، برای همان لحظه های کوتاهِ دیدنش حتّا؛ این دفعه مدّت طولانی تَری با هم می بودند. یادِ روز هایی می افتاد که آرزو می کرد مادر با پدر ازدواج نکُنَد و با اوازدواج کُنَد. فکر می کرد: «پدر، مادر را برای بروز ندادن ِ احساساتش انتخاب کرده. من، از بس احساساتم رو ساده بروز می دادم، پدر برای خواست ِ گاری از من کاری نکرده بود». یادِ شبی می افتاد که از حسادت دیوانه شده بود و ترمز ماشین را دست کاری کرده بود تا جفتِ شان که از شادی ِ پدر و مادر شدن می خواستند پرواز کُنند تو راهِ مسافرت بمیرند. یاد خوش حالی اَش از مُردن ِ مادر می افتاد و تصمیمش برای نگه داری از بچّه، برای تصاحبِ پدر. خودش را تغییر داده بود، اَدای ِ آدم های تو دار را در می آورد، کار ها را به به ترین شیوه انجام می داد و مواظب خانه بود.

تو مسافرت، پدر تصمیم گرفت تصمیمش را عملی کُنَد. نمی دانست چه جوری باید این کار را انجام دهد، حیران بود. می دید زن که خیلی تو دار است، تازه گی خیلی خوش گِل هم شده، ولی کاری از دستش بَر نمی آمد.

زن کم کم شروع کرد به نخ دادن، خیلی آرام و اتّفاقی، گاهی دستِ زن به بدن ِ پدر می خورد، آرایش ملایمی می کرد، بگو – بخند می کرد، بَر خِلافِ گذشته که تو دار و اغلب اخمو و ساکت بود با پدر گفت و گو می کرد. پدر فهمید زن هم بی علاقه نیست و یک بار دستِ زن را گرفت و نگه داشت. حس می کرد حرارتِ دست مدام بالا می رَوَد و نمی تواند دستِ او را رها کُنَد. زن، که فکر می کرد الآن است صورتش از گُر گرفته گی سرخ شَوَد، به پدر گفت: «دستمو ول کُن…». پدر، دستِ زن را بوسید، به صورتش مالید و بغلش کرد و بوسید.

زن مقاوت می کرد: «اگه ادامه بدی جیغ می زنم!» ولی خوشش می آمد، به روز هایی فکر می کرد که در خیالش خود را در آغوش پدر دیده بود.

شب را با هم خوابیدند، پدر این بار خودش را کنترل کرد. صبح روز ِ بعد تصمیم گرفتند ازدواج کُنند.

در راهِ بَر گشت، از خوش حالی ِ جفت شدن، یا خسته گی ِ بیداری ِ شبِ پیش، پدر ماشین را توی درّه انداخت و هَر سه مُردند.

زن، خواهر ِ مادر بود. هَر چند دیگر مهم نیست.