جنگِ اوّل

هرگز فکر نمی کردند دعوای اوّل به این سَر انجام برسد.

یک روز بابا و مامان با هم دعوا کردند، تقریبن سَر ِ هیچ و پوچ؛ یعنی این طور که مامان داشت پیراهن بابا را اتو می کرد و چون تله فون زنگ زده بود و هم زمان برنج روی گاز در حال جوشیدن بود حواسش پرت شده بود و پیراهن ِ بابا که هدیه ی یک دوست ارزش مند بود کاملن غیر قابل استفاده شده بود. اتو سوراخ ِ بزرگی روی پیراهن دُرُست کرده بود.

بابا عصبانی شده بود، بیش تَر، از این حرصش می گرفت که بار ها به مامان گفته بود چند کار را با هم انجام ندهد و مامان باز هم به حَرف او بی توجّهی کرده بود و هم زمان اتو زده بود و برنج را روی گار گذاشته بود و می خواست با تله فون هم حَرف بزند. آن پیراهن ِ از بین رَفته هم، بابا را کاملن به مرز جنون رساند.

برای بار ِ اوّل با هم جَرّ و بحث شَدیدی کردند، بچّه جیغ های بدی می کشید، گریه می کرد، سرخ شده بود. آن دو تا که تا اِم روز فقط عاشقانه با هم صحبت می کردند و میان ِ شان فقط صحبتِ این بود که چه کَسی فدای آن یکی شود این دفعه حسابی گرد و خاک کردند.

بابا برای آن که کار بیش تَر از این بیخ پیدا نکُند از خانه بیرون زد. ماشین را روشن کرد و شروع کرد به ویراژ دادن، سریع تَر از همیشه راننده گی می کَرد، اصلن حواسش به آمپر ِ سرعت نبود، خیلی عصبانی بود. فکر می کرد: «من چند دفعه باید به این زنه بگم چند تا کارو با هم نکُنه؟! ئِه ئِه ئِه! پیرَن به اون خوش گِلی رو پاک سوزونده!» و اصلن حواسش نبود تا پیش از این، موقع خطاب کردن مادر یا فکر کردن به او به کم تَر از عزیزم و گُلم و عشقم و مهربانم و این جور چیز ها راضی نمی شد.

مامان خیلی گریه می کرد، تا حالا این جوری گریه نکرده بود، نَفَسش بند آمده بود، مثل بچّه ها هِق هِق می کرد. فکر می کرد: «گناه کردم چند تا کارو با هم می کُنم که بیش تَر با اون باشم؟ گناه کردم زنش شدم؟!» و او هم دقّت نمی کرد هیچ وقت حتّا در خیال هم بابا را «اون» خطاب نکرده بود.

در همین فکر ها، بابا ماشین را کوبید به یک ماشین ِ دیگر و بی هوش شد. مامان، که یک پیراهن ِ اَلیافِ مصنوعی تَنش بود، وقتی داشت قابلمه ی برنج را از روی گاز بَر می داشت زیاد به گاز نزدیک شد، شعله ی گاز زیاد بود و آتش به پیراهن ِ مامان گرفت و آن را کاملن سوزاند. مامان از تَهِ دل جیغ کشید، تمام پیراهن شعله وَر بود، بدن مامان داشت جِزغاله می شد.

راننده ی ماشینی که بابا با آن تصادف کرده بود، بابا را رساند بی مار ِ ستان، مامان را هم که جیغ هایش تا آسمان بالا می رَفت هم سایه ها رساندند بی مار ِ ستان؛ همان بی مار ِ ستانی که بابا در آن زیر عمل جرّاحی بود، عملی که ممکن بود بابا را به کُما بفرستد. قرار شد عمل های زیادی روی پوست مامان انجام شود، برای ترمیم پوستش.

یک نفر در بی مار ِ ستان نگران ِ هَر دو بود، او دوست ارزش مندی که پیراهن ِ سوخته هدیه ی او بود. بچّه -که خیلی ترسیده بود و مدّتی طول کشید تا از شوکِ جیغ های وحشت ناکِ مامان در بیاید و گریه کُند- پیش ِ هم سایه ها بود. بابا و مامان فامیل ِ دیگری نداشتند و تنها کَسی که نگران ِ شان بود، همان دوستِ ارزش مند بود.

نتیجه ی عمل های مامان تقریبن موفّقیت آمیز بود، به خوش گِلی ِ سابق نشده بود ولی از آن وضع فجیع ِ سوخته گی در آمده بود. آن یکی عمل نتیجه ی خوبی نداشت، بابا به کُما رَفت.

مامان باید پس از مرخصی از بی مار ِ ستان در خانه مطلقن استراحت می کرد. نمی توانست دوری از بابا را تحمّل کُنَد، خانه را با او دوست داشت، حس می کرد دیوار های به هم فشرده می شوند، احساس خفه گی می کرد. خیلی گریه می کرد، دیگر بند آمدن ِ نَفَسش از گریه کردن های مداوم عادی شده بود. عاقبت همین گریه ها کار دستش داد، دق کرد و مُرد.

دوست ارزش مند، بچّه را نگه داشت.

همان که بابا با ماشینش به ماشین او کوبید.

همان که هم زمان با اتو زدن ِ مامان به او تله فون زده بود.

همان که پیراهن را هدیه آورده بود.

2 پاسخ

  1. اين نوشته رو از طريق موبايل ميفرستم ميخواستم ببينم با موبايلم ميشه نظر ذاشت يا نه

  2. چه داستان قشنگی…
    من این وبلاگ رو دوست دارم…:)

بیان دیدگاه